مرجان اسماعیلی - وقتی پوریا داستان های رستم را خواند، آرزو کرد کاش می توانست مانند رستم قوی و پرزور باشد و به بچه های فلسطین کمک کند.
آن شب پوریا خواب سیمرغ را دید که پرنده ی افسانه ای شاهنامه است. او آرزویش را به سیمرغ گفت. سیمرغ هم او را پیش بچه های فلسطین برد.
منم پوریای پهلوان... می خوام برم جنگ... جنگ با دیوهای بدجنس.
ما هم می آیم... ما رو هم ببرین.
ما قوی هستیم مانند رستم... از این غول ها و دیوها هم نمی ترسیم. بیایید برویم اسرائیلیها را فراری بدهیم.
حساب همه شون رو می رسیم... حمله...
بچه ها، حمله...
بچهها آمادهاید. میخوام به سمتشون شیرجه برم.
همه تون رو نابود میکنیم... از خاک فلسطین برید بیرون.
آآآخ... این دیگه چی بود؟
هوا پسه، اینا خیلی شجاع هستند. فرار کن بریم رئیس...
خوب حسابشون رو رسیدیم...
آخ جون... ما پیروز شدیم... هورااا....
خدا رو شکر بچههای فلسطینی امشب راحت میخوابن.